کسی اینگونه به کشتن خود برنخاست که ما به زندگی نشسته ایم...
همسان جمله هایی را که در پی می آیند روزی چند بار می شنوید؟
این هم از ریاکاری و چاپلوسی ما ایرانی هاست... دروغ در خون ما رخنه کرده... ایرانی جماعت فرهنگ ندارد... شایستگی ما بیش از این دولت هم نیست...

شنیدن اینگونه گفتارها برخی از ما را نه به واکنش که گاه به تایید وا می دارد. شاید از این رو که هنگام گفتنشان خود را از خیل مردمانی که زبان به کوچکشماریشان گشوده ایم برتر می پنداریم، یا شاید دیگر به شنیدنشان خو کرده ایم.
یکی از نوشتارهایی که اینگونه بی پروا تاختن به ایرانیان را باب کرد سفرنامه جیمز موریه مستشار انگلیسی بود که نقش شایانی در جدایی ایالتهای شمالی ایران در دوران فتحعلیشاه بازی کرد. او شاید نخستین کسی بود که ایرانیان را دورو و ریاکار خواند. پس از او اروپاییان دیگری نیز آمدند و فخرفروشانه به ایرانیان تاختند. دیولافوا در حالی که ستونهای خوش تراش کاخ آپادانا را بار کشتی می کرد و تندیس سنگی گاو سترگی را که نمی توانست با خود ببرد به ضرب پتک خرد می کرد، و دمورگان در حالی که چاه کن آورده بود تا از چهار سو خاک تپه هفت هزار ساله آکروپل شوش را به توبره بکشند. هنگام ساخت قلعه سکونتگاهشان به جای خشت زدن، دیوارهای کاخ پرشکوه هخامنشی را فرو ریختند و کاشیهای خوش نقش لعابدارش را لای ساروج نهادند تا هنوز هر کس پا به شوش می نهد شرنگ افسوس از نابودی آنهمه زیبایی اشک به چشمش بنشاند. آنها میزبانشان را دروغگو و بی فرهنگ نام دادند و این ملت شنید و دم نزد که در هنگامه فرود تمدنش به سر می برد. بعدها گروهی از فرزندان ایران که فرنگ گشته بودند پیپ به دهان نهادند و«خلقیات ما ایرانیان» نوشتند و چند برچسب ناپسند دیگر نیز بر پیشانی این قوم رنجدیده جا خوش کرد. و این قصه همچنان پایاست که هنوز در نسل ما «جامعه شناسی خودمانی» نشر می شود.

اما این خرده گیران از که سخن می گفتند؟ از همان مردمانی که دوازده هزار سال پیش در کوهپایه های زاگرس برای نخستین بار در جهان خانه ساختند و کشاورزی و دامپروری آغاز کردند؟ و ده هزار سال پیش نخستین سفالینه ها و دست بافته های جهان را در سراب کرمانشاه و علی کش دهلران آفریدند؟ و نه هزار سال پیش نخستین خشتهای جهان را در ازبکی شهریار بر هم نهادند تا معماری پا بگیرد؟ همانها که هفت هزار سال پیش نخستین کوره های ذوب فلز را در سیلک کاشان و تپه حصار دامغان برپا کردند؟ و پنج هزار سال پیش خط نگاشتند و نخستین نیایشگاه چند اشکوبه را در جیرفت پایه ریختند؟ همان ملتی که پزشکان شهرسوخته اش مغز جراحی و دندان پر می کردند؟ و کودکان ایلامیش در دبستان، هندسه و مثلثات یاد می گرفتند؟ نوادگان زرگران توانمند مارلیک و مفرغ کاران چیره دست لرستان؟ فرزندان باربد و سرکش و نکیسا؟ مگر پایه یکی از چهار رکن بزرگ تاریخ ادبیات جهان را ما نریخته بودیم؟ مگر نگارگری مکاتب هرات و تبریز و اصفهان کار نیاکان ما نبود؟ این ژن معیوب از کدام دوران زیر پوست ما خلید؟

چه کردیم ما در هنگامه ای که به این ویژگیها متهم می شدیم؟ نسل کشی کردها، ارامنه، آشوریان، یهودیان، بنگلادشیها، کامبوجیها، هزاره ها و فلسطینیان کار ما بود؟ مردمان کنگو و زییر پای معادن الماس ما جان دادند؟ هشت میلیون موژیک را در روسیه استالین ما کشتیم؟ یا هشتصد هزار توتسی را در رواندا؟ یا پانصد هزار تن را در بوسنی و کوزوو؟ هشتاد هزار غیرنظامی در استالینگراد و چهل هزار در درسدن زیر بمبهای ما جان دادند؟ روزن دوزخ را ما بر هیروشیما گشودیم؟ یا در تمام این سالهای سیاه پل پیروزی بودیم و سهممان از نوشانوش دیگران تنها قحطی و ویرانی؟

کی مهلتمان دادند که بر پای خود بایستیم؟ مجلس مشروطه خواهیمان را روسها به توپ بستند و بر شاخه نورسته دولت ملیمان انگلیسیها تبر کوبیدند.
من توهم توطئه ندارم... تنها خسته ام. دیگر تاب آن را ندارم که کسی مردمم را بدون آمار یا مقایسه و آزمونی علمی دروغگو و ریاکار بنامد، و خاکی که همیشه درازای تاریخش خیس از خون آزادیخواهان بوده سالوس پرور بخواند. نمی توانم بشنوم کسی به استناد زباله ریختن چند تن در طبیعت بر ملتی که ردای کهنترین شهرنشینی جهان را به دوش دارد نام بی فرهنگ نهد، در زمانه ای که قانون به جای جرم دانستن آلایش محیط زیست، سرگرم کاوش در حریم خصوصی آدمهاست. یا مردمی که خرید می کنند متهم به بی غیرتی کند، در کشوری که احزاب، سندیکاها و سازمانهای مردمنهاد که رسالتشان هماهنگ ساختن جامعه در برابر بیسامانی است ریشه کن شده اند، و بهای پول ملی هر فصل نیمه می شود، و همه اقتصاد یکجا در کف سلاحداران است. یا عضو شدن چند جوان از میان پنجاه میلیون کاربر اینترنت در صفحه ای را نشان انحطاط یک ملت بداند، در دیاری که رویای ساده ترین خوشیهای روزمره نیز از جوانش دریغ شده.

روزهای زیادی با پنج میلیون تن از این مردم در خیابانهای شهر برای پس گرفتن رأیم همگام شده ام و به چشم دیده ام که یک شیشه نیز نشکسته اند، و شاهد بوده ام که وقتی پلیس توان کنترل یک اعتراض مدنی را در لندن، پاریس یا آتن از کف می دهد چگونه آدم ها شهر را به خرمن آتش بدل می کنند.

وقتی راننده ای سرم داد می زند می دانم که او بی فرهنگ نیست، کم آورده است از گذر روزهای عمرش به دویدن و جان کندن و نرسیدن. نگاهم که به چهره ای درهم کشیده می افتد می دانم که این آدم را خدا از نفرت نریخته، دلگیر است از نیاز وامی اندک برای رهن سرپناهی، و از شنیدن اعدادی که صفرهایشان را هم نمی تواند بشمرد، و از بیشرمی آن هایی که خاکش را شخم زده اند و منابعش را به تاراج برده اند.

دیده ام مردانی را که وقت نداری ته مانده سفره شان را با همسایه قسمت می کنند. دیده ام دخترانی را که به سن شکوفایی برای اهدای اعضایشان نام نویسی می کنند. دیده ام بنیادهای خیریه ای را که همیشه پر از لبخند و همت و زندگیند. دیده ام چشم کم سوی مادرانی را که برای عروس کردن دلبندشان شب تا به صبح پای چرخ خیاطی بیدارند. دیده ام دست پینه پوش پدرانی را که سپیده دم می روند و نیمه شب باز می گردند و خاطره ای از بزرگ شدن فرزندشان ندارند تا خرج مدرسه اش حاصل آید. من این مردمان را دوست دارم به پاس مهربانیشان، میان این همه رنجی که می برند.
 

همه ملت ها در اسطوره آفرینش خود تلاش در ستودن و برتر دانستن نژادشان را دارند. اساطیر آفریقا اما با این جمله آغاز می شود: «خداوند سفیدپوستان را در روشنایی روز آفرید و سیاهان را در تیرگی شب...» شاید این داستان را هم کسی مثل موریه نوشته باشد، یکی از آن فرستادگانی که شغلشان نیروبخشی به ساختارهای سلطه و درونی کردن احساس پستی برای مغلوبین است. زیرا برده ای که به آقایی شما و فرودستی خود باور داشته باشد بی آزار و بی شکوه و از دل و جان بیگاری خواهد کرد.